هوالرئوف الرحیم
من شب تولدم، یعنی شب جمعه پیش، دوباره دچار سندرم افسردگی قبل از تولد شدم.
دیگه نتونستم خودم رو دوست داشته باشم و نوازش کنم.
حتی برنامهی کیکی که میخواستم برای خودم درست کنم رو با بدترین شکل ممکن، از خودم دریغ کردم و ...
شب به مامان گفتم نمیخوام برام تولد بگیرید و اومدم پایین و تمام شب گریه کردم. دعای افتتاح خوندم و یاد بی توجهیهایی که توی زندگی بهم شده بود افتاده بودم و تا پاسی از شب زار زدم.
رضا بچهها رو خوابوند و اومد خوابید. یه توجهک کوچیکی بهم کرد و من پسش زدم و پشت بهم کرد و خوابید.
صبح برای سحری که بیدار شدیم بهم تولدمو تبریک نگفت. توی سکوت پیش رفتیم.
بعد من خوابیدم و صبح که بیدار شدم دیدم برام دسته گل سفید بزرگ خریده و روش نوشته که تولدم مبارک.
یکم بهتر بود حالم.
به خودم رسیدم و کار و بارهام رو کردم و به زیبایی خودم پرداختم و شب تیپ زده رفتیم بالا.
مامان برام سنگ تموم گذاشته بود. افطار. شام. کیک. کادو.
کادوی اون شب خیلی مورد توجه نبودن. فقط برای خالی نبودن عریضه بودن. ولی یکشنبه کادوی نرجس و مامان رسید. ازون سینی چوبیایی که صبحانه ت رو تو رختخواب میخوری. یعنی مردم براش.
دیروز 21 اردیبهشت و 13 ماهگی فسقلک هم بلاخره بعد از 9 سال گوشی جدید خریدم. یعنی کادوی رضا به دستم رسید.
گوشی قبلیم اون موقع آخرین مدل کوربی بود و خیلی خفن. و این یکی هم که دستش درد نکنه کلی شرمنده م کرده. و من همش چشمهام چهارتا میشه از بس امکاناتش خفنه.
الحمدلله. الحمدلله. الحمدلله.