loading...

گذرگاه

بازدید : 457
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1399 زمان : 23:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

دو روز گذشته خیلی سعی کردم کارهایی که خودم دوست دارم رو انجام بدم.

مثلا روز اول به شدت آشپزی کردم. چیزهایی که خودم دوست دارم. خوشمزه هم پختم. بی توجه به اینکه رضوان دوست نداره. البته چندتا غر زدم سر کیک آلبالو که نخورد، ولی در کل اون روز از خودم راضی بودم.

بعد امروز یکم به قیافه‌ی خودم و زندگی رسیدم. حتی حمامی‌کردم که فقط تو مجردی چنین حمام مفصلی خدا نسیبم می‌کرد. بعدش هم تیپی که خودم دوست دارم رو زدم بعد هم که حسابی ترگل برگل شدم، زیر پتو رو کاناپه خزیدم و کتاب جدیدم رو شروع کردم و یواش یواش از گرمای پتو چشمهام گرم شد و به خلسه رفتم.

بیدار که شدم فکر کردم رضا داره به بچه‌ها غذا می‌ده. ولی نداده بود. به هر دوتاشون غذای مفصل دادم و باز سراغ کتابم رفتم.

همش با خودم مرور می‌کنم که آمل، چطوری زندگی می‌کردم؟

اون موقع دانشجو بودم و کارهای دانشگاه خیلییییی از وقتم رو می‌گرفت. حالا مادر هستم و همونطور. مابقی وقتمم سعی می‌کنم مثل اون موقع‌ها سپری کنم.

اون موقعها که عشق ازدواج بودم، با یک شوهر و خانواده‌ی خیالی زندگی می‌کردم. باهاشون حرف می‌زدم. براشون غذا می‌پختم. زندگی می‌کردم. حالا دارمش و نمی‌خوام در نظر بگیرمش. عین دیوار.

هیچ برخوردی در رابطه با عذر خواهی و اینها نمی‌کنه.

منتظره مثل هر بار من پیشقدم بشم.

نخواهم شد.

زندگی بدون اون برام شیرین تره.

بدون اون با این رفتارهاش در واقع. وگرنه کی از زندگی با یه آدم عاشق پیشه‌ی قدردان بدش میاد. کی رو تحویل بگیره بهتر از اون؟

خلاصه اینجوری.

دیروز کیک پختم که ویر کیک رضوان هم بخوابه یه وقت به شب جمعه یا روز جمعه نیفته فکر کنه بابت سالگرد ازدواج پختم.

خلاصه که پیش همیم و دووووووووووووووور از هم.

وقتی به هیچ جای اون نیست چرا من خودم رو بکشم براش؟!؟؟؟

بازدید : 475
يکشنبه 23 فروردين 1399 زمان : 2:39
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

به شدت مشغول تدارک تولد بچه‌ها هستم و جشن نیمه شعبان.

بخاطر سورپرایز به رضوان گفتم اینها سفارش مشتریه و اونم با زیرکی و شیطنت گفت مشتریت داییه یا خاله؟! پدر صلواتی...

خلاصه. تم رو ساختم. کارها تقریبا رو رواله. فقط دنبال مداحی بگردم و بعیده بتونم موفق بشم آلبوم برای کلیپ جمع کنم. وقت نمی‌کنم.

بعدشم خامه قنادی گیر نیاوردم مجبور شدم خودم درست کردم. ولی چییییی شد‌هااااا. بح بح.

خدا کنه یه تولد مرتب و منظم بتونم برای بچه‌ها ثبت کنم. مخصوصا فسقلک که اولین تولدشه و می‌خوام تفاوتی با خواهرش نداشته باشه.

با هر چی تو خونه داشتم و درست کردم. کادو تولدها هم اینترنتی. ما بقی هم شهروند سر کوچه.

خب برم که فردا خیلییییی کار دارم.

بازدید : 479
يکشنبه 23 فروردين 1399 زمان : 2:39
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

تو این هفته دو بار رفتم خرید. چون دارم تدارک برای تولد بچه‌ها می‌بینم.

تولد یکسالگی و چهار سالگی.

بیرون از خونه نگرانم می‌کنه. مردمی‌که هیچ چیز رو رعایت نمی‌کنن...

الان یه فیلم دیدم که حسابی ذهنم رو درگیر کرده. یه جور پیشگویی. که یه جاهاییش با حرفهای آقا سازگاره و من حرفهای آقا هست که برام سندیت داره. و برای همین هم ذهنم مشغول شده.

قبل از بیماری اپیدمی‌می‌گن بدنهاتون رو قوی کنین که دچارش نشین. الان هم برای روحم چیزهایی شنیدم. متوکل. شاکر. خدا دوست بشم...

دست خط حاج قاسم روی در یخچاله و بیشتر وقتها که تو آشپزخونه منتظرم یه چیزی آماده بشه تا برم مرحله‌ی بعدی کار، بهش خیره می‌شم. به آخرین راز و نیازش. به درخواستش. دیداری که ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن کنه...

خدایا... میشه کمکم کنی؟!؟؟؟

بازدید : 341
يکشنبه 23 فروردين 1399 زمان : 2:39
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

یکسال از تولد قمری فسقلک گذشت. بچه‌‌‌ای که اندازه‌ی آرنجم بود و حالا دو برابر اون موقع و اندازه‌ی کل دستم شده.

در تکاپوی گرفتن تولد هستم.

با دوست مجازی سر رنگ و فرم به نتیجه رسیدیم و من دارم از هرچی تو خونه دارم استفاده می‌کنم تا موفق بشم براشون تولدی در خور، بگیرم. مثل تولد یک سالگی رضوان که دقیقا همونجوری بود که دوست داشتم.

برای این تولد تا الان سه تا دامن دوختم. عین هم. ولی مرتب و شیک. لباسهامون حاضره. باید تل درست کنم بعدش.

امروز بعد ده روز که خرید رفتم، یه ریسه‌ی رنگ تولد گیر آوردم اونم خریدم.

هیچی دیگه نبود.

الان تو یه سایت اینترنتی وسایل قنادی رو ثبت سفارش کردم حالا صبح با رضا صلاح مشورت کنم و تکمیلش کنم. گفته بعد از تعطیلات عید کالاها ارسال دارن. خوبیش اینه که ارسال تهرانش مجانیه. قیمتهاشم خدایی خوب بود.

دیگه، یه سری باید کاردستی درست کنم. یواش یواش. ببینیم خدا چی می‌خواد.

برای رضوان کادو سفارش دادم ولی برای فسقل هنوز هیچی. چیزی هم فعلا لازم نداره. لباس و خرت و پرت زیاد داره.

رضوان ولی کلی چیز لازم داره. لباس تو خونه. لباس بیرون. خلاصه اوضاعیه.

لباس بیرونم والا نمی‌دونیم باید مال چه فصلی رو بگیریم. کی قراره بچه‌ها زبون بسته‌ها بیرون برن. انقدر رضوان می‌پرسه مامان فصل توت فرنگی شده؟ خجالت می‌کشم بهش بگم آره.

زمستون بهش گفتم فصل توت فرنگی که برسه می‌تونی بری باشگاه. حالا بخاطر اینکه راحت و خیال جمع نمیشه شستشون، از خوردنشم محرومه بچم.

خدایا. برای تو فقط یه دگمه ست.

بخوای، می‌زنی و همه چی حل میشه....

بازدید : 249
پنجشنبه 21 اسفند 1398 زمان : 10:37
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

از 12-13 اسفند خونه تکونی رو شروع کردم. گاماس گاماس پیش رفتم. خرد خرد کارهارو انجام دادم. من که تقریبا ماهی دوبار کل زندگی رو به کل می‌شورم و بر می‌دارم، کارهایی انجام دادم که مغز خودم سوت میکشه.

مثلا شستن و خالی کردن چاهک داخل سینک یا شستن زیر ماشین لباسشویی. اوف.

خلاصه که هنوز کارهام تموم نشده. بابت مرحله‌ی پذیرایی باید سرعت عمل داشته باشم، چون هر آن ممکنه فرشها رو که فسقلک مجبورمون کرد بشوریمش، بیارن و دیگه نمی‌خوام روش کثیف کاری صورت بگیره.

اتاق بچه‌ها و آشپزخونه عالی شد و کلی به خودم افتخار کردم و ممنون خدام که من رو اینطوری خلاق آفریده.

اتاق خودمون تغییری نداره فعلا. شاید یکم بعد، پول دستمون اومد و موکتش رو عوض کردیم یا قالیچه براش خریدیم.

پذیرایی هم تغییری نداره(البته که دکور اتاق بچه‌ها رو پذیرایی تاثیر داشته).

همه‌ی اینها تموم بشه، یکم خستگی در کنیم، بعد بریم سراغ کار دوست داشتنی من و رضوان. یعنی قنادی. و کوکی بپزیم. این بار کوکی اسمارتیزی. و در نهایت هم تخم مرغ رنگ کردن که وظیفه‌ی رضوان هست و سفره هفت سین پهن کردن دوست داشتنی من.

باورم نمیشه. یه هفته دیگه عیده. سال نو میشه و هیچ معلوم نیست ما تا کی تو خونه حبسیم.

حالا خداروشکر که حیاط داریم.

درخت داریم.

همه مون دور هم جمعیم.

الحمدلله

الحمدلله

الحمدلله

بازدید : 238
دوشنبه 11 اسفند 1398 زمان : 8:48
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

از وسط خسته ترین حالتهای ممکنم دارم می‌نویسم.

رضا سرما خورده بود و وسواس شدیدش و شرایط موجود باعث شد کارم چندین برابر بشه. حتی با وجود کمک کردنهاش.

مرخصی گرفته که این یه هفته که می‌گن هفته‌ی سخت و مهمیه، بگذره و تموم بشه.

چیز میزهای خوردنی و شستنیم تقریبا تمومه و باید خرید اساسی برم. هم وسایل خونه تکونی بخرم هم خوراکی‌های جذاب سالم برای اینهمهههه تو خونه موندنهای این طفلکی‌ها. هنوز که جرئت نکردم.

همش احساس می‌کنم یکی این وسط داره گولم می‌زنه و می‌خواد حالم خوب نباشه. اسفند، این اسفند دوست داشتنی که همیشه یکی از منابع انرژیم بوده برای شروع یه سال خوب، به مزخرف ترین حالت ممکن داره سپری میشه.

از اونهمه دیدن ذوق و شوق مردم خبری نیست. حتی اگر پول نداشتم، همینکه شور و حال مردم رو می‌دیدم، کیف می‌کردم.

خونه تکونی قبل از نیمه‌ی اسفند برای کسی مثل من با داشتن دوتا وروجک، کار عبث و بی نتیجه ایه. مخصوصا که به شکل سنتی و اعتقادی به "تمیز بودن خونه وقت سال تحویل" فکر می‌کنم.

ایده‌های زیادی دارم و امسال جاهای عجیب غریبی از خونه رو تصمیم دارم بشورم. ولی هنوز زوده. مخصوصا که شوینده هم ندارم.

امروز پارتیشنها رو برداشتم و مبلها رو بردم عقب تر تا این طفلکی‌ها فضاشون وسیع تر بشه. خندوانه رو هم با صدای بلند دیدیم و کلی قر و جیغ و سوت صرفا برای تخلیه‌ی انرژی.

انقدر خسته و عصبی و تحریک پذیر هستم که واقعا حوصله‌ی هیچ بازی‌‌‌ای رو ندارم. خودمونیم کارمم زیاده. دلمم برای بچه‌ها می‌سوزه ولی واقعا خیلی چیزها در توانم نیست.

دیگه اینطوری. جو کلی خونه و زندگی به این نحوه. بعد شب یک، یک و نیم که با کلی اولتیماتوم و خواهش و تمنی و قربون صدقه رضوان رو می‌برم تو رختخواب، دو ساعت گرفتارم تا بخوابه. چقدر فسقلک رو سیخ می‌ده بیدار می‌کنه هم بماند. بعد امشب بعد عمری بردمشون تو تختهاشون خوابوندمشون و یک ساعتی هم از خوابمون گذشته بود که فسقل بیدار شد با جیغ و هوار که من چرا تو تختمم. فکر کنم تختشو دوست نداره. چون تا وسط پذیرایی ولوش کردم، رفت.

هیچی. اینم از ما.

بازدید : 259
شنبه 9 اسفند 1398 زمان : 17:50
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

الان که دراز کشیدم حس کردم ریه م سنگینه. رفتم تو فکر کرونایی‌ها و علت فوتشون. حس می‌کنم خفه می‌شن. حس می‌کنم مثل طناب دار یا غرق شدن زیر آب می‌مونه.

آخه امروز رضا تن درد و پا درد داشت از اون طرف سینه ش هم خس خس می‌کرد. زنگ زدیم اورژانس، اولا که گفت تب نداره مهم نیست. دوما که سوالایی که می‌پرسید همگی در راستای تنگی نفس بود.

خداروشکر رضا مشکلی نداشت. هر دو پرستار گفتن احتمالا سرما خوردگیه و اگر تنگی نفس ایجاد شد یا تب کردید سریع به بیمارستان رجوع کنید. ولی این حس بد خفگیه ذهنم رو مشغول کرده.

خدا به تمام مبتلایان لباس عافیت بپوشانه و بقیه‌ی مردم رو هم از این بلا حفظ کنه.

بازدید : 528
پنجشنبه 7 اسفند 1398 زمان : 6:09
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

چیزی که واضحه اینه که من از کرونا نمی‌ترسم. اما احتیاط می کنم.

یه مقدار خیلی زیادی ضد و نقیض برام تو این ماجرا وجود داره که غیر قابل انکاره.

من به کرونا به دید سرماخوردگی نگاه می‌کنم. با این تفاوت که شاید بدنم به خیلی از انواع سرماخوردگی‌ها مقاوم باشه و درمعرضش قرار بگیرم چیزیم نشه، اما احتمال اینکه این نوع رو بگیرم زیاده. اونم احتمالا تازه.

جز رضا که بیرون رفت و آمد داره و کارش با ایمنی مرتبته و یه مقدار وحشتناکی هم وسواس ارثی داره، با کس دیگه‌‌‌ای خارج از خونه ارتباط ندارم. اونم که شورش رو در میاره و اعصابمون رو خرد می‌کنه.

امروز همش به بچه‌ها می‌گفت ازم دور بشید. منم از قصد بچه‌ها رو نزدیکش می‌کردم و امشبم فرستادمش تا بین بچه‌ها بخوابه.

بعد میگه خانم فکر کنم منم گرفتم. میگم خب علائمت چیه؟ میگه پای چپم درد می‌کنه. (تو پرانتز بگم که از مشکل قلبی می‌ترسید و به طور کامل قلبش رو بررسی کرد و سالم بود _الهی الحمدلله ). آخه کوفتگی سرماخوردگی رو که دیگه تجربه کردی می‌دونی چیه، این چه حرفیه آخه؟

هیچی صبح میره سر کار اونجا هی شستشوی مغزیش می‌دن می‌فرستنش خونه. تو چند ساعتی که خونه هست میشورم میسابم فکرش رو باز می‌فرستم سر کار و فردا از اول.

اها

امشب رفت نون بخره. دستکش پلاستیکی کرد دستش. گفتم خب حالا دقیقا می‌خوای چیکار کنی؟!؟ هنگ کرده بود. گفتم کارت بکش. بعد دستکش رو در بیار و نون رو بذار تو کیسه. بعد مات و مبهوت جوری که نفهمیده بلاخره چیکار کنه نگاهم کرد. خندم گرفت. بعد داشت می‌رفت گفتم اگر نانوا به کارت دست زد بعد به نون دست زد دیگه کاری نداشته باش. یه بسم الله میگیم می‌خوریم دیگه چیزیمون نمیشه.😂

بعد اومد خونه گفت نانوا با همون دستی که کارت کشید از بقیه پول گرفت و نونم گذاشت تو کیسه تحویلم داد. بیچاره امید داشت نونها رو بگذاره تو فریزر تا ویروس کشته بشه که متاسفانه بهش خبر دادم کرونا متمایل به سرماست و تو سرما از بین نمیره. 😂

ولمون کنین تو رو قرعان بذارید زندگیمونو کنیم.

اگه ابولا و سارس و آنفولانزا نگرفتیم با همین شیوه‌ی زندگی، با اینهمه مراقبت کرونا هم نمیگیریم. فوقشم گرفتیمم که گرفتیم. سرماخوردگیه دیگه.

بازدید : 424
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 18:07
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

خبببببب.

ماراتن انتخابات و سرچ و رای دادن و اینها گذشت.

من از نتیجه راضی نیستم چون سیستم رای دهیم لیستی نبود و به جوانهای انقلابی رای داده بودم.

برای دونه دونه شون هم حتی شده یک جمله می‌تونستم حرف بزنم چون واقعا نشسته بودم سرچ کرده بودم.

شبهای خوبی رو با بابا به مباحثه انتخاباتی گذروندیم و لیست جمع کردیم.

خلاصه که تمام شد و رفت پی کارش...

این تب داغ کرونا هم که بیش از مخاطرات خودش، استرسش داره می‌کشتمون.

ما که نه، ملت رو.

فعلا همین.

بازدید : 326
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 1:07
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گذرگاه

هوالرئوف الرحیم

با بابای خوشگلم سختتتتتت در حال جمع آوری اطلاعات و لیست بستنیم.

خیلی این حال رو دوست دارم.

 

 

 

 

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 18
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 15
  • بازدید کننده امروز : 13
  • باردید دیروز : 84
  • بازدید کننده دیروز : 84
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 16
  • بازدید ماه : 390
  • بازدید سال : 761
  • بازدید کلی : 21914
  • کدهای اختصاصی